جدول جو
جدول جو

معنی ره گوی - جستجوی لغت در جدول جو

ره گوی
(نِ وِ)
ره گوی. ره گو. مطرب و خواننده و خنیاگر و نغمه سرای. (از انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) :
حریف آمده مهمان و مطرب و ره گوی
برون ماه صیام و درون ماه صیام.
سوزنی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از به گوی
تصویر به گوی
(پسرانه)
خوش سخن، دارای گفتار نیک، نام شخصیتی در منظومه ویس و رامین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ره گو
تصویر ره گو
نغمه سرا، خواننده، خنیاگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رک گویی
تصویر رک گویی
سخن راست و صریح و بی پرده و بی پروا گفتن، صراحت لهجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سه گوش
تصویر سه گوش
مثلث شکل، سه کنج، در ریاضیات مثلث
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
صراحت لهجه. بی پرده و صریح گفتاری. رک گفتن. صدع. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ گُلْ)
دهی از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 35 هزارگزی شمال خاوری مهاباد و 7500 گزی باختر شوسۀ بوکان به میاندوآب. موقع جغرافیایی آن جلگۀ معتدل مالاریایی است. سکنۀ آن 254 تن. آب آن از سیمین رود و محصول آن غلات، توتون، حبوبات، چغندر. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ شِ)
کژه گوینده. کژه گو. آنکه سخن به کژی گوید. دروغزن. کج گوی. ناراست گوی:
بدانست خسرو که آن کژه گوی
همان آب خون اندر آرد بجوی.
فردوسی.
رجوع به کژگوی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ گَ)
انتقاد
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مثلث. (فرهنگستان). مثلث و هر چیز که دارای سه زاویه باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
راه یوز. سخت راه جوی. (یادداشت مؤلف). راه جوی. (لغت فرس اسدی). رجوع به راه یوز شود
لغت نامه دهخدا
دری گو. دری گوینده. گوینده به زبان دری. کسی که به زبان دری تکلم کند. متکلم به دری. که به دری سخن گوید. شاعری که به زبان دری شعر سراید. و رجوع به دری شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ رِهْ گَ)
عمل زره گر. زره ساختن. زره بافی. زره سازی: خدای تعالی آهن را فرمانبر داروی (داود) کرد تا در دست وی همچون خمیر و همچون موم شد و جبرئیل را بفرمود تا وی زره گری بیاموخت. (ترجمه طبری، بلعمی).
در کار من فتاده زره وار صد گره
تا پیشه کرد زلف سیاهت زره گری.
رشید وطواط.
ساخت فروکند ز اسب، آینه بندد آسمان
صبح قبا زره زند، ابر کند زره گری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 426).
رجوع به زره و زره گر شود
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ / دِ)
سیاح و مسافر. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، راهزن. قطاع الطریق. (فرهنگ فارسی معین) :
جهان آسوده شد از دزد و طرار
ز کرد و لور و از ره گیر و عیار.
(ویس و رامین).
رجوع به راهگیر شود
لغت نامه دهخدا
(رَهْ وَ)
مخفف ره آورد و راه آورد. (یاداشت مؤلف) (از برهان) (از آنندراج). مسافر و سیاح. (ناظم الاطباء) ، ره آورد. (ناظم الاطباء). به معنی راه آورد است که ارمغان گویند. (انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری). رجوع به ره آورد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
گویندۀ سخنان نرم و ملایم. آنکه سخنی دلفریب گوید. گویندۀ سخنان شیوا و دلچسب. ملیح:
چو کافور موی و چو گلبرگ روی
دلش رزمجوی و زبان گرم گوی.
فردوسی.
چو کافور گرد گل سرخ موی
زبان گرم گوی و دل آزرم جوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
نرم گو. نرم زبان. نرم گفتار. باادب:
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
سخن تا توانی به آزرم گوی.
فردوسی.
چو کافور موی و چو گلبرگ روی
دل آزرم جوی و زبان نرم گوی.
فردوسی.
پس آنگاه با هندوی نرم گوی
به سوگند و پیمان شد آزرم جوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نُهْ)
شکلی که نه زاویه دارد
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ گُ نِ)
دهی جزء دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر واقع در 18 هزارگزی شمال باختری هریس و 6 هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر. موقع جغرافیایی آن کوهستانی معتدل است. سکنۀ آن 97 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان فرش بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ دَ / دِ)
حق گو. آنکه سخن راست و درست و مطابق واقع گوید:
به یک ندم برهاند حق، اربود یکدم
زبان و سینۀ حق گوی و حق پذیر مرا.
سوزنی.
تو منزل شناسی و شه راه رو
تو حق گوی و خسرو حقایق شنو.
سعدی.
ترا عادت ای پادشه حق رویست
دل مرد حقگوی از آنجا قویست.
سعدی.
، مرغ حق. مرغ شب آهنگ. مرغ شب آویز. مرغ شب خیز. آواز این مرغ شبیه بکلمه حق است یا هو. گویند او بشب خود را از یک پای بر درخت آویزد و حق حق فریاد کند تا آنگاه که قطره ای خون از گلوی او فروچکد، آنگاه آرام گیرد
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ رِهْ)
زره مو. کسی که بر روی خویشتن موی خود را بسان زره سازدو بدان روی را بپوشاند. (ناظم الاطباء) ، کسی که موی مجعد داشته باشد یا مجعد سازد... (آنندراج). کسی که موی حلقه حلقه و زیبا دارد:
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من.
سعدی.
آب ازنسیم باد زره پوش گشته ست
مفتون زلف یار زره موی خوشتر است.
سعدی.
منش با خرقۀ پشمین کجا اندر کمند آرم
زره موئی که مژگانش ره خنجرگزاران زد.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 104).
رجوع به زره شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ گَ)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 9هزارگزی شمال باختری قلعه کلات مرکز دهستان. دارای 250 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمه تأمین می شود. ساکنین از طایفۀدشمن زیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
گوی تیره. کنایه از زمین:
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی
که تا زنده ام هیچ نازارمت
برم رنج و همواره ناز آرامت.
اسدی.
که آویختست اندرین سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت و کلان را.
ناصرخسرو.
رجوع به تیره شود
لغت نامه دهخدا
(زَدَ / دِ)
ره جو. راه جوی. که راه را بجوید. که در جستجوی راه باشد:
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.
فرخی.
از اندیشۀ دل سبک پوی تر
ز رای خردمند رهجوی تر.
اسدی.
رجوع به راه جو و راه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ کَ / کِ دَ / دِ)
رک گو. رجوع به رک گو شود
لغت نامه دهخدا
زمانی دون زمانی بعضی اوقات: بازار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی مرغان قاف دانند آیین پادشاهی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سه گوش
تصویر سه گوش
مثلث، سه کنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رک گویی
تصویر رک گویی
با صراحت سخن گفتن صاف و پوست کنده حرف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه جوی
تصویر راه جوی
جوینده راه، خواهان راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد گوی
تصویر بد گوی
کسی که زیاد دشنام دهد آنکه غالبا سخن زشت گوید بد زبان بد دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رک گویی
تصویر رک گویی
((رُ))
با صراحت سخن گفتن، صاف و پوست کنده حرف زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ره گو
تصویر ره گو
((ی))
خنیاگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سره گی
تصویر سره گی
خلوص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سه گوش
تصویر سه گوش
مثلث
فرهنگ واژه فارسی سره
صراحت، صراحت لهجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد